••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

شعر

 نومیدم شدم ؛ امید دورم زد و رفت

تا حال مرا شنید دورم زد و رفت
میدان بزرگ شهر بودم همه عمر
هر کس که به من رسید دورم زد و رفت
تقدیر دلم نوشته شد با هرگز
یعنی که مرا تا به ابد ...تا هرگز...
من شیشه ی عینک تو بودم ، با من
دیدی همه را ولی خودم را هرگز
حنظله ربانی




بی چون و چند ، بی چک و چانه عوض بشو
مثل ِ چراغ مرده ی خانه عوض بشو
روشن نکن دوباره هوایی سیاه را
ای بی بها ! بس است بهانه عوض بشو
بیزار و خسته ایم از این بازپخش ها
بیزار از تو -تلخْ ترانه- عوض بشو
یک یک عوض شدند همه اهل خانه ات
یکبار هم تو صاحب ِ خانه عوض بشو
جز شر نبود با تو و ما را به خیر تو
دیگر امید نیست زمانه ! عوض بشو
حنظله ربانی
+ نوشته شده در یک شنبه 16 آبان 1400برچسب:شعر,حنظله ربانی,میدان بزرگ شهر بودم همه عمر,جز شر نبود با تو و ما را به خیر تو, دیگر امید نیست زمانه!عوض بشو, ساعت 22:13 توسط آزاده یاسینی


شعر

 گیریم که از چشم شما افتاده است

آن کس که به صد راه خطا افتاده است
تا ذکر تو دارد به لبش آقا جان !
این مسئله ها که پیش پا افتاده است

حنظله ربانی
+ نوشته شده در جمعه 12 شهريور 1400برچسب:شعر,حنظله ربانی,امام زمان, ساعت 9:39 توسط آزاده یاسینی


شعر

 دریایی و آوازه ات بدجور پیچیده ست

خورشید با إذن تو اینجا نور پاشیده ست
خورشید هم وقتی که می تابد بدون شک
« مرجع » شما هستی و او در حال « تقلید » است
دیریست آقا ! تختتان خالیست و این تخت
جنسش نه از تخت « سلیمان » و نه « جمشید » است
اینجا زمین خالیست از هرم وجودت آه !
اینجا زمین بی تو لباس مرگ پوشیده ست
من مانده ام تا عاشقانت سخت مجنون اند
« مجنون » چرا سهمیه ی آن « قیس » و این « بید » است
شاید کسی « کی می رسد باران ؟ » « نیما » را
از « قاصد روزان ابری » ها نپرسیده ست !
این « عید » ها یک روزه اند و کاش برگردید !
وقتی فرج نائل شود ، هر روز ما « عید » است

حنظله ربانی
+ نوشته شده در جمعه 8 مرداد 1400برچسب:شعر,حنظله ربانی,صاحب الزمان,بقیه الله الاعظم,وقتی فرج نائل شود ، هر روز ما « عید » است, ساعت 14:37 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

هي چنگ مي زد ، چنگ مي زد ، چنگ مي زد

چنگيز چشمانش که دم از جنگ مي زد

مي آمد و سرسبزي ام را سرخ مي کرد

با خون من لب هاي خود را رنگ مي زد

يک آسمان آيينه با خود داشت اما

بر عکس آن آيينه ها نيرنگ مي زد

آهسته آهسته قدم مي ريخت در شهر

دل - شيشه هاي عابران را سنگ مي زد

با اين که نام از شهر " عشق - آباد " هم داشت

در عشق بازي ها کميتش لنگ مي زد

اي کاش ! دست از دشمني مي شست ، اي کاش !

دستي به من مي داد و قيد جنگ مي زد.

حنظله رباني

+ نوشته شده در سه شنبه 26 مرداد 1395برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,هی چنگ می زد چنگیز چشمانش که دم از جنگ می زد,حنظله ربانی, ساعت 18:58 توسط آزاده یاسینی